رها آزاد
وقتی نیمهی شب ساعت 12 بعد از حدود 9 ساعت وقت کشی و هدر دادن عمر روبروی این جعبهی لعنتی به اتاق کوچیک و تاریکم برمیگردم اتاقی که به اندازهی خودم تنها و خالی و خاموشه...تازه یادم میافته که من هیچ دلیلی برای بودن _حتی_ندارم.میشد نباشم...میشد...این جملهایه که بارها و بارها برای خودم تکرار کردم و هنوز به گوشم عجیب و تلخ میاد... خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای من ،عشق من، عزیز من، هدفت از آفرینش من چی بود؟ چی بود؟چیبود؟نکنه پروژه بی که به من فکر کنی متوقف شده باشه؟ نکنه من از دموی یه بازی غیر قابل اجرا یا بیطرفدار افتادم بیرون؟؟؟؟ چرا به هر دری میزنم میبندیش؟؟؟چرا هیچ دری رو به روم باز نمیکنی؟مگه نمیگن اگر از حکمت دری رو ببندی از سر رحمت یه در دیگهرو باز میکنی چرا واسه من هم از حکمت و هم از رحمت درا رو میبندی؟.... please ANSWER ME please ANSWER ME please ANSWER ME |
_ |